سرد و سفید
دلم شدیدا برای زمستون و برف و سرما تنگ شده. آخ که چقدر من عاشق سرما هستم...

بعضی روزها اینگونه آغاز میشود، هیچ راه حلی هم برای تغییرش وجود ندارد، ابرهای بد ذات آسمان را اشغال میکند، کلاغها بر روی درختان غار غار میکنند (تا دیروز فقط یا کریم ها بو بو میکردند) گنجشکها با عجله و سراسیمه بر زمین نوک میزنند و من با یک اندوه ناشناس از خواب بلند میشود. به خودم سلام نمیکنم، صبح به خیر نمیگویم، و وقتی به صورتم آب میزنم آن را نوازش نمیکنم.
هیچ کاری پیش نمیرود و تپش قلب من هماهنگیش را با ضرب آهنگ جاری شدن زندگی از دست میدهد. در این هنگام است که پاورپین پاورچین، مانند دزدهای بدذات به اینجا میآیم و یک سری خزئبلات را تحویل خوانندگان وبلاگم میدهم. اغلب هم متهم به داشتن اسکیزوفرنی میشوم.
امروز داشتم فکر میکردم که چطور میتوان بدون داشتن چتر نجات از هلیکوپتر به پایین پرید. به نظرم رسید که این کار بیش از اینکه نیاز به حماقت داشته باشد نیاز به شجاعت دارد، ولی بعد به این نتیجه رسیدم که حماقت و شجاعت تقریبا مترادف هستند.
درست مثل منطق و احساس. منطق و احساس در واقع یک چیز هستند. ولی وقتی کسی داد میزند یا کله اش را به دیوار میکوبد، یا لبهایش را برای بوسه غنچه میکند به آن احساس میگویند، و وقتی در آرامش و با حالتی جدی حرف میزند به آن منطق میگویند.
میگوئید نه؟ پس چرا بین منطق های مختلف هم اختلاف نظر وجود دارد؟ اگر منطق واقعا وجود داشت و مجرد و مطلق نیز بود آنوقت تمام افراد منطقی یک جور فکر میکردند. ولی در واقع منطق نوعی احساس است که به شکل مناسبی بیان شده باشد.
حال من خوب است، حال شما چطور است؟؟