سرد و سفید






دلم شدیدا برای زمستون و برف و سرما تنگ شده. آخ که چقدر من عاشق سرما هستم...





گاهی اوقات کارهای بزرگ یک باره میشوند...


این روزهای گرم تابستان مرا دیوانه میکند. گرچه از گرما تنفر دارم، ولی احساسی که از دیدن باغچه داخل حیاط در گرمای تابستان به من دست میدهد وصف نشدنیست.
این احساس همراه با تصویری گنگ از چند کودک است که در باغچه نشسته اند و خاک بازی میکنند، گه گاهی از آب حوض بر روی سر هم میریزند و میخندند...
احتمالا این باید یکی از تجربیاتی باشد که قبل از پنج سالگی رخ داده و من آن را به درستی به خاطر نمی آورم. آخر نمیدانم گفته بودم یا نه، خاطرات من اینگونه هستند که از یک روز بعد از ظهر در پنج سالگی به اینطرف، تا حالا تمام خاطراتم جزء به جزء در خاطرم هستند. ولی قبل از آن هیچ خاطره شفافی را به یاد نمی آورم.
البته من خاطراتی هم از پدر بزرگ مادریم دارم که بسیار برایم شفاف و روشن هستند، ولی هرچه از آن خاطرات تعریف میکنم بقیه من را دیوانه قلمداد میکنند، زیرا پدربزرگ مادریم پیش از تولد من فوت شده بودند.
اولین خاطراه ای که به یاد دارم مربوط است به سنگ پرانی من و برادرم به همراه پسر دائی هایم. دو گروه شده بودیم و برای هم سنگ میپراندیم (مثلا برای تفریح این کار را میکردیم!).
ظاهرا در این گیر و دار سنگی بر سر من خورده بود که متوجه نشده بودم. شاد و خندان بودم و هیچ احساس بدی نداشتم. ولی به محض اینکه برادر بزرگم به من گفت که از سرم خون جاری شده، نمیدانم چرا یک دفعه درد به سراغم آمد و شروع به ار زدن کردم.
بزرگترین کاری که در دوران کودکی انجام دادم (از نظر فیزیکی!) این بود که زمانی که ساکن اندیمشک بودیم، یک روز یکی از پسر دائی ها بر طبق روال معمول مرا دنبال میکرد که نوبت روزانه مرا برای سقوط در جوی لجن در خانه به جا بیاورد. این را بگویم که جوی های خیابان های اندیمشک وصف ناشدنی هستند، تقریبا یک متر عرض دارند و معمولا پر از لجن هستند، زیرا هوا بسیار گرم است.
در این حین بود که من پا به فرار گذاشتم، به طور اتفاقی در آن روز یک کمرشکن 18 چرخ در حال عبور از خیابان بود، من هم یک دفعه به خودم آمدم و دیدم پسر دائی مظلومانه کنار خیابان ایستاده و من وسط خیابانم و 18 چرخ بینوا هم برای اینکه مرا زیر نگیرد با دو چرخ درون جوی لجن سقوط کرده. بیچاره دو شبانه روز در آنجا بود تا آخر سر با جرثقیل بیرون آمد. تصور میکنم اگر مرا زیر گرفته بودن به نفعش بود ;)
نمیدانم چرا خاطرات کودکی همیشه مرا به گریه می اندازد...

شما چطور؟


زر نزن احمق


خود باوری در زندگی مساله بسیار مهمی است. من معتقد هستم که تنها فاکتور مهم در موفقیت در کارها خودباوری است. مثلا ورزشکارانی که در شرایط برابر بدنی با ورزشکاران دیگر هستند، فقط در صورتی که در خودباوری برتری داشته باشند میتوانند موفقیت کسب کنند.
این مساله تا جایی پیش میرود که آدم گاهی اوقات کارهای خارق العاده ای میبیند که به جز به سبب خودباوری افراطی نمیتواند علت دیگری داشته باشد. نمونه این کارهای خارق العاده را به وفور در بین هم قاره ای های عزیز هندی میبینیم.

هنرمندان هم جزو آن دسته از افرادی هستند که وقتی به خودباوری لازم برسند هنرشان بهتر درک میشود. مثلا هنرمندی که خیلی شکسته نفسی میکند و خودش را دست پایین فرض میکند اکثرا از طرف دیگران هم در سطح پایین تری نسبت به واقعیت خودش قرار میگیرد. ولی هنرمندی که هنرمند بودن خود را باور میکند طبیعتا بهتر میتواند از هنرش دفاع کند.

ولی وای به حال من که این روزها درگیر افرادی شده ام که ادعایشان در هنرمند بودن از ادعای خدا برای خدا بودن بیشتر است! (این ادعا به خودی خود ایجاد مشکل نمیکند) ولی متاسفانه به اعتقاد بنده گربه همسایه ما به مراتب هنرمند تر از دوستانیست که ذکرشان رفت.
نمیدانم به چه زبانی باید این مساله را به کسی گفت، بدون اینکه یا آدم را مضروب نکند و یا اینکه خود زنی نکند! آیا راه حلی به نظر شما میرسد؟؟


پر پرواز سیمرغان


‏‫بوسه ای بر گونه های گرمت میزنم

تا در شبهای بهاری

به همراه نسیم

از هر کوی و برزن گلی برچینی

و به موهایت بچسبانی

تا زیبایی وجودت با طبیعت پیوند بوخورد

و این چنین است که زندگی در رگهایت میجوشد

و رویش امید در دل من به پر پرواز سیمرغان پیوند میخورد....



این آغازش بود


وقتی چشمانم را باز کردم، اولین تصویری که در ذهنم نقش بست تصویر او بود. چرائیش را نمیدانم، ولی این اتفاقی است که همیشه می افتد، و در همان حال شعری که برایم سروده توی گوشم می پیچد: در تلاش برای هستی، هر لحظه، لحظه ایست نو، با تکاپویی چند باره، و کویری بکر برای کاشتن هر چه خوبیست، فقط باید آبش داد ...
تصویر قشنگی است. شاید اگر این شعر را نسروده بود من اینقدر به زندگی امیدوار نبودم. خیلی دوستش دارم، ولی نمیدانم چرا نمیگذارد خودم او را کشف کنم. خیلی برای نشان دادن خودش عجله دارد.
و من هر شب فکر میکنم که دیگر چیزی برای گفتن ندارد، تمام شده، ولی چقدر حرف دارد برای گفتن این عزیز من، آنشب قبل از رفتنش در گوشم زمزمه کرد: بخواب و نترس، از پیوستن به رویایی که در آئینه تجلی میابد، و در اندیشه درویشی، که مزامیر شب را به جرعه ای شراب از یاد میبرد...
و من نیز چه کودکانه مست شدم، رویایی در ذهنم شکل گرفت، تمام آلام را از یاد بردم و به خواب رفتم.
این آغازش بود.

میگویی نه؟؟ اشتباه میکنی...

 

بعضی روزها اینگونه آغاز میشود، هیچ راه حلی هم برای تغییرش وجود ندارد، ابرهای بد ذات آسمان را اشغال میکند، کلاغها بر روی درختان غار غار میکنند (تا دیروز فقط یا کریم ها بو بو میکردند) گنجشکها با عجله و سراسیمه بر زمین نوک میزنند و من با یک اندوه ناشناس از خواب بلند میشود. به خودم سلام نمیکنم، صبح به خیر نمیگویم، و وقتی به صورتم آب میزنم آن را نوازش نمیکنم.
هیچ کاری پیش نمیرود و تپش قلب من هماهنگیش را با ضرب آهنگ جاری شدن زندگی از دست میدهد. در این هنگام است که پاورپین پاورچین، مانند دزدهای بدذات به اینجا میآیم و یک سری خزئبلات را تحویل خوانندگان وبلاگم میدهم. اغلب هم متهم به داشتن اسکیزوفرنی میشوم.

امروز داشتم فکر میکردم که چطور میتوان بدون داشتن چتر نجات از هلیکوپتر به پایین پرید. به نظرم رسید که این کار بیش از اینکه نیاز به حماقت داشته باشد نیاز به شجاعت دارد، ولی بعد به این نتیجه رسیدم که حماقت و شجاعت تقریبا مترادف هستند.
درست مثل منطق و احساس. منطق و احساس در واقع یک چیز هستند. ولی وقتی کسی داد میزند یا کله اش را به دیوار میکوبد، یا لبهایش را برای بوسه غنچه میکند به آن احساس میگویند، و وقتی در آرامش و با حالتی جدی حرف میزند به آن منطق میگویند.
میگوئید نه؟ پس چرا بین منطق های مختلف هم اختلاف نظر وجود دارد؟ اگر منطق واقعا وجود داشت و مجرد و مطلق نیز بود آنوقت تمام افراد منطقی یک جور فکر میکردند. ولی در واقع منطق نوعی احساس است که به شکل مناسبی بیان شده باشد.

حال من خوب است، حال شما چطور است؟؟